روزگار عجیب مردم شهر
13 دی 1393 توسط حميدي نژاد
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری سرم گذاشتند و دیدند هوا گرم شد، پس
کلاهم را برداشتند و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله
چسباندند و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را
رسیدند . خواستم در این مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند گفتند
کلبه بساز . . . می بینید عجب روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی
هر روز گاومان می زاید!شاید حکمتی دران نهفته که خود ماهم نمیدانیم وشاید
هم نباید بدانیم