کوچه گردان عاشق

کوچه گردان عاشق

  • فهرست مطالب 
  • تماس  
  • ورود 

یک بار خندیدم،یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

28 دی 1393 توسط حميدي نژاد

 


خداوند از حضرت عزرائیل پرسیدند تا به حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

عزرائیل جواب داد: یک بار خندیدم، یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم.

خنده ام زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،

او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!

به حالش خندیدم و جانش راگرفتم..

گریه ام زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم،

او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..

منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم…

دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم…

ترسم زمانی بود که خداوندبه من امر کردجان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد

هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش

وحشت زده شدم…

دراین هنگام خداوند فرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟…

او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم

هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود…

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

کوچه گردان عاشق

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس