روزها...این شهر...آدمهایش
این روزها … این شهر … آدم هایش …
آری این روزها … دختران شهر من پشت رنگ و لعاب هایشان پنهانند …
این روزها … پسران شهر من … حیله هایشان جمع شده پشت حرف های قشنگ و وسوسه انگیزشان …
و چه ساده دل می بازند به هم … دلی که به شبی بند است …
نگاهی که از صبح همان فردا جور دیگری می شود …
نمی خواهم نگاهم به عشق … این پاکه مقدس … عوض شود … اما این روزها … به چه کثافتی کشیده شده …
نه این عشق نیست … عشقی که میان غزل های حافظ و سعدی ، شهریار و فاضل جستجو کرده ام زمین تا آسمان فرق دارد با این چیزها …
این روزها … چه زیاد می بینم بوسه های خیابانی را … میان شلوغی ها … که گاهی خدانکند سرت را بلند کنی میانشان … چه چیزها که نمی بینی …
حیا و خجالتش به کنار … میان شلوغی های همین شهر … جلوی چشم من جوان که هیچ … جلوی چشم کودکان و سالمندان …
این روزها .. شهر من به کثافت کشیده شده …
این روزها … حال شهر من خوب نیست … خس خس نفس هایش تا به آسمان می رسد …
آری شهید … چشم هایت را ببند … من هم می بندم … دلم که به آسمان رفته بود … بگذار نگاهم را لااقل به سنگ فرش های خیابان های این شهر بدوزم …
بگذارم میان حال دل خودم همان زمزمه های همیشگی و نابم را داشته باشم …
باید میان سرمایش شالم را محکم تر ببندم که نکند سرمای هوس هایشان به مشامم برسد …
سنگرم شده چادرم …
که این روزها اگر به نیت قرب الی الله سر نکنم جفا کرده ام در حقش …
وای به حال این شهر و حال و روزش …
آری شهید … چشم هایت را ببند … من هم می بندم
کاش این روزها مثل حاج همت … مثل زین الدین ها … یادبگیرم نگاهم دوخته شوند به زمین
نمی فهمند حال دلی را که وقتی پا می گذارد میان قطعه سرداران بی پلاک ؛ چه سخت قدم های برگشتنش را برمیدارد …
فکر این که دوباره برخواهد گشت میان لجن زاری که بوی تعفنش تا آسمان رسیده …
…
سیاوش میگفت : هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم …
اما این روزا ماشالله … همه به هم تعلق دارند …
غیرتا هم که باد پاییزی بردتشون …