کوچه گردان عاشق

کوچه گردان عاشق

  • فهرست مطالب 
  • تماس  
  • ورود 

روزها...این شهر...آدمهایش

30 دی 1393 توسط حميدي نژاد

 

این روزها … این شهر … آدم هایش …

آری این روزها … دختران شهر من پشت رنگ و لعاب هایشان پنهانند …

این روزها … پسران شهر من … حیله هایشان جمع شده پشت حرف های قشنگ و وسوسه انگیزشان …

و چه ساده دل می بازند به هم … دلی که به شبی بند است …

نگاهی که از صبح همان فردا جور دیگری می شود …

نمی خواهم نگاهم به عشق … این پاکه مقدس … عوض شود … اما این روزها … به چه کثافتی کشیده شده …

نه این عشق نیست … عشقی که میان غزل های حافظ و سعدی ، شهریار و فاضل جستجو کرده ام زمین تا آسمان فرق دارد با این چیزها …

این روزها … چه زیاد می بینم بوسه های خیابانی را … میان شلوغی ها … که گاهی خدانکند سرت را بلند کنی میانشان … چه چیزها که نمی بینی …

حیا و خجالتش به کنار … میان شلوغی های همین شهر … جلوی چشم من جوان که هیچ … جلوی چشم کودکان و سالمندان …

این روزها .. شهر من به کثافت کشیده شده …

این روزها … حال شهر من خوب نیست … خس خس نفس هایش تا به آسمان می رسد …

 

 

آری شهید …  چشم هایت را ببند … من هم می بندم … دلم که به آسمان رفته بود … بگذار نگاهم را لااقل به سنگ فرش های خیابان های این شهر بدوزم …

بگذارم میان حال دل خودم همان زمزمه های همیشگی و نابم را داشته باشم …

باید میان سرمایش شالم را محکم تر ببندم که نکند سرمای هوس هایشان به مشامم برسد …

سنگرم شده چادرم …

که این روزها اگر به نیت قرب الی الله سر نکنم جفا کرده ام در حقش …

وای به حال این شهر و حال و روزش …

آری شهید …  چشم هایت را ببند … من هم می بندم

 

 

کاش این روزها مثل حاج همت … مثل زین الدین ها … یادبگیرم نگاهم دوخته شوند به زمین

نمی فهمند حال دلی را که وقتی پا می گذارد میان قطعه سرداران بی پلاک ؛ چه سخت قدم های برگشتنش را برمیدارد …

فکر این که دوباره برخواهد گشت میان لجن زاری که بوی تعفنش تا آسمان رسیده …

 

 

…

سیاوش میگفت : هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم …

اما این روزا ماشالله … همه به هم تعلق دارند …

غیرتا هم که باد پاییزی بردتشون …

 نظر دهید »

آهنگر و فولاد

30 دی 1393 توسط حميدي نژاد


آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:


“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”

 نظر دهید »

یک بار خندیدم،یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

28 دی 1393 توسط حميدي نژاد

 


خداوند از حضرت عزرائیل پرسیدند تا به حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

عزرائیل جواب داد: یک بار خندیدم، یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم.

خنده ام زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،

او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!

به حالش خندیدم و جانش راگرفتم..

گریه ام زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم،

او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..

منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم…

دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم…

ترسم زمانی بود که خداوندبه من امر کردجان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد

هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش

وحشت زده شدم…

دراین هنگام خداوند فرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟…

او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم

هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود…

 نظر دهید »

خاطرات خیلی عجیبن

28 دی 1393 توسط حميدي نژاد

 

خاطرات خیلی عجیبن

گاهی اوقات می خندیم

به روزایی که گریه می کردیم

گاهی گریه می کنیم به

یاد روز هایی که می خندیدیم…

 نظر دهید »

انسانهایی که بی حساب وارد بهشت میشوند..

25 دی 1393 توسط حميدي نژاد

http://s5.picofile.com/file/8156281718/heaven.jpg

 

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:

اذا كان يوم القيمه انبت الله لطائفه من امتى اجنحه فيطيرون من قبور هم الى الجنان

يعنى روز قيامت كه مى شود خداوند به بعضى از امت من بالهايى عطا مى كند

كه از قبرهاى خود پرواز مى كنند و به سوى بهشت مى روند و آنجا متنعم مى شوند،

ملائكه از آنها مى پرسند: شما از حساب فارغ شديد؟

مى گويند: ما حسابى نداشتيم.
مى گويند: از صراط گذشتيد؟
مى گويند: ما صراطى نديديم.
ملائكه مى پرسند: شما از امت كيستيد؟

مى گويند: ما از امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيم.
ملائكه مى پرسند: عمل شما در دنيا چه بوده كه به اين مرتبه عالى و منزلت عظيمه رسيده ايد؟

گويند: دو صفت در ما بود كه خدا اين مقام را به ما داده است.

يكى اينكه: هرچى خدا در دنيا قسمت ما كرده بود در دنيا راضى بوديم.

دوم اينكه: اگر در خلوت اسباب معصيت براى ما مهيا مى شد از خدا حيا مى كرديم

و مرتكب معصيت نمى شديم.

امام صادق (عليه السلام) به اسحاق بن عمار فرمودند:

بترس از خدا گويا خدا را به چشم مى بينى و اگر شك دارى،

در دين خدا كافرى و اگر يقين دارى و باز مرتكب مى شوى

پس خدا را پست ترين نظر كنندگان فرض كردى.

زبده الاحاديث ج 2 ص

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

کوچه گردان عاشق

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس